به بن بست خورده بودم. عجله داشتم اما راه بسته بود. باید برمیگشتم. برای رسیدن به مقصدم باید از بن بست در می آمدم. این کار را کردم اما چیزی که ناراحتم میکرد وقت هرز شده ام بود. زمانی که در اوج اضطرار تلف شده بود. وقتی از بن بست در می آمدم به اطراف بیشتر نگاه کردم. به دیوارها، درها، خانه ها، پنجره ها. دنبال توجیهی بودم برای اشتباهم. چیزی که قانعم کند وقتم چندان هرز نرفته. چندان بی فایده نبوده.

***

نخ هایی که برای لحاف دوختن استفاده میکردیم نخ های یکسره ای نبودند، یعنی یک عالمه نخ بلند بودند که انگار همه را باهم دور دست پیچیده بودند و گلوله گلوله میفرختنشان.

 سالها پیش وقتی مادرم میخواست لحاف بدوزد، همین گلوله های نخ را میداد به من تا سر یک رشته را بگیرم، آنقدر بکشمش تا تهش بیرون بزند و از گلوله نخ ها جدا شود. هر بار که این کار را میکردم، با هر رشته نخی که میکشیدم، گلوله نخ بیشتر گره میخورد، سر و تهشان گم میشد و کشیدن رشته نخ بعدی سختتر. درستش این بود که نگذارم نخ ها گره بیافتند. آرام آرام باید سر یک نخ را میکشیدم و هر جا که پیچ میخورد و می تابید، سر صبر بازش میکردم.

***

 این روزها توی بن بست زندگی میکنم. میلی به برگشت ندارم. مقصد را هم دارم فراموش میکنم. 

یعنی که انگیزه ام را از دست داده ام. برای خودم چیزی متصور نیستم. چیزی از آینده. گفتم که گذشته را هم دارم فراموش میکنم. اما میدانم اسم این حال را نمیتوان زندگی گذاشت.

***

کار هایم گره خورده اند و برای همین افتاده ام به هذیان گفتن. رشته هر چه را میگیرم از جای دیگری سر در می آورم. شک میکنم که نکند اشتباه آمده ام و میترسم شکم درست باشد.

گمانم باید برگردم و به جای کشیدن یک رشته نخ ، راه آمده را ورانداز کنم، گره های جا مانده را باز کنم. پیچ و تاب ها را صاف کنم تا کارم برای بعد راحتتر باشد. کمتر گره بخورد. کمتر سر رشته اش از دستم در برود. کمتر مرا در خود گم کند. 

***

این نگاه فاجعه بار من از کجا می آید؟

دقیقا از اینجا که کار پروژه دانشگاهی ام کمی دارد سخت میشود. فقط کمی. نه اینکه متوقف شود. نه اینکه نشود کاری برایش کرد. فقط کمی سخت شده است و روح سختی ندیده و رنج نکشیده من این را یک فاجعه می داند. یک بن بست. یک گلوله سر در گم. و درست در این موقع به جای تلاش و همت بیشتر، متوقف میشود، همه چیز را میگذارد کنار، زانوی غم بغل میگیرد و خودش را در موقعیت های غم انگیز متنوع تصور میکند.

میبیند که استاد پروژه اش را جلوی همه مسخره میکند، لبخندهای کریه میزند و بلند بلند میگوید که این پروژه فقط به درد سطل آشغال میخورد. خودش را میبیند که صاحب کارخانه با مامور و حکم جلب آمده اند در خانه. خودش را میبیند که توی دادگاه نمیتواند از خودش دفاع کند و بگوید این یک پروژه دانشجویی بود فقط. بنا نبود اینقدر جدی شود. قرار نبود که کارخانه ورشکست شود. بعد خودش را توی سلول، راهرو، حیاط و سایر سوراخ سنبه های زندان تصور میکند. 

حتی میتواند خودش را با رگ بریده تو حمام، خوابیده توی تخت با معده ای پر از های جورواجور، با سرنگی در دست یا پای منقل هم تصور کند. به همین خاطر است که میگوید به بن بست رسیده. برای همین انگیزه اش را از دست داده. چون همه چیز را سخت میبیند، فاجعه تصور میکند و در سونامی اتفاقات نیافتاده غرق می شود.

محض رضای خدا و آسایش خودت هم که شده  زندگی را کمی آسان تر بگیر بچه جان. قرار نیست بهترین باشی. 

پ.ن:  من خیلی اوقات نمیتوانم عنوانی بنویسم برای نوشته ها. آیا این خود یک بن بست است؟

 

خودش ,رشته ,گلوله ,چیزی ,میکنم ,تصور ,تصور میکند ,برای همین ,فراموش میکنم ,دارم فراموش ,دارم فراموش میکنم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

موزیک جهانی سایتی برای همه عصرچت ❤️ دنیای بازی ایران اثار خوشنویسی ابراهیم عباسی مشاوره و سیگنال بازارهای مالی شاخه و برگ ذهن چاپ سررسید 99 - سالنامه 1399 - سررسید 1399 - سررسید اختصاصی 99