در کتابی که این روزها میخوانم نویسنده از کارلوس ویگنولو، یکی از اساتید دانشگاه شیلی نقل کرده است که به شدت توصیه می کند که دانشجویان کلاس هایی را با بدترین آموزگاران دانشکده خود بردارند؛ زیرا باعث می شود برای زندگی آماده شوند، چون در زندگی مربیان با استعداد نخواهند داشت تا راهنمای مسیرشان باشند.

خب، آقای ویگنولو باید بگویم من و هم دانشگاهیانم به قدری در دوره تحصیلمان مجبور به انجام این تمرین هستیم که بعد از فارغ التحصیلی بی نیاز به هیچ مربی و راهنمایی و به راحتی آب خوردن میتوانیم زندگی را ناک اوت کنیم.


یک چیزی باید در این دنیا باشد که آدم به پایش پیر شود. چیزی که بتوانی ساعتها وقت و انرژی ات را برایش بگذاری بی آن که خسته شوی. چیزی که آخر سر بشود اسمش را گذاشت حاصل عمر.

نمیگویم یک کسی، چون به نظرم  آدمیزاد غیرقابل پیش بینی تر از آن است که  عمری به پایش تلف شود.


در زندگی من صمیمیت و نزدیکی به آدم ها یک نقطه طلایی دارد که در آن همه چیز در بهترین حالت ممکن است. در این نقطه من خود خودم هستم، بی تظاهر، بی اغراق، با اعتماد به نفس، شاد و بذله گو. این منی که در این نقطه قرار گرفته، من محبوبم، من ایده آلیست که البته بسیار هم کم پیداست. یعنی کم پیش می آید که با کسی صمیمی شوم و اگر صمیمی شدیم با هم به این نقطه برسیم و سختتر از همه اینکه در این نقطه بمانیم. معمولا قبل از رسیدن به این نقطه من آدم قابل تحملی نیستم و با رد شدن از آن، طرف مقابل قابل تحمل نیست. قبل از این نقطه طلایی، سرد و خشک است و بعد از آن گرمایی سوزان و کلافه کننده. راستش مصیبت واقعی هم زمانی است که از این نقطه گذر کرده ایم. زمانی که من تلاش میکنم برگردم به آن حالت اعتدال و طرف مقابل این را نمیفهمد و فکر می کند وقت تمام شدن و ترک کردن است.

اما نقطه طلایی، نقطه حاصل خیزی یک رابطه است. در آن سوء برداشتی نیست، توقع بی جایی نیست، سوء استفاده ای هم نیست. دوستی هست، محبت هست، اعتماد هم هست اما همه به اندازه، به جا و به مقدار کفایت. یک نسبت طلایی بین همه ی ویژگی هایی که رابطه می تواند داشته باشد حاکم است خلاصه.

 


به بن بست خورده بودم. عجله داشتم اما راه بسته بود. باید برمیگشتم. برای رسیدن به مقصدم باید از بن بست در می آمدم. این کار را کردم اما چیزی که ناراحتم میکرد وقت هرز شده ام بود. زمانی که در اوج اضطرار تلف شده بود. وقتی از بن بست در می آمدم به اطراف بیشتر نگاه کردم. به دیوارها، درها، خانه ها، پنجره ها. دنبال توجیهی بودم برای اشتباهم. چیزی که قانعم کند وقتم چندان هرز نرفته. چندان بی فایده نبوده.

***

نخ هایی که برای لحاف دوختن استفاده میکردیم نخ های یکسره ای نبودند، یعنی یک عالمه نخ بلند بودند که انگار همه را باهم دور دست پیچیده بودند و گلوله گلوله میفرختنشان.

 سالها پیش وقتی مادرم میخواست لحاف بدوزد، همین گلوله های نخ را میداد به من تا سر یک رشته را بگیرم، آنقدر بکشمش تا تهش بیرون بزند و از گلوله نخ ها جدا شود. هر بار که این کار را میکردم، با هر رشته نخی که میکشیدم، گلوله نخ بیشتر گره میخورد، سر و تهشان گم میشد و کشیدن رشته نخ بعدی سختتر. درستش این بود که نگذارم نخ ها گره بیافتند. آرام آرام باید سر یک نخ را میکشیدم و هر جا که پیچ میخورد و می تابید، سر صبر بازش میکردم.

***

 این روزها توی بن بست زندگی میکنم. میلی به برگشت ندارم. مقصد را هم دارم فراموش میکنم. 

یعنی که انگیزه ام را از دست داده ام. برای خودم چیزی متصور نیستم. چیزی از آینده. گفتم که گذشته را هم دارم فراموش میکنم. اما میدانم اسم این حال را نمیتوان زندگی گذاشت.

***

کار هایم گره خورده اند و برای همین افتاده ام به هذیان گفتن. رشته هر چه را میگیرم از جای دیگری سر در می آورم. شک میکنم که نکند اشتباه آمده ام و میترسم شکم درست باشد.

گمانم باید برگردم و به جای کشیدن یک رشته نخ ، راه آمده را ورانداز کنم، گره های جا مانده را باز کنم. پیچ و تاب ها را صاف کنم تا کارم برای بعد راحتتر باشد. کمتر گره بخورد. کمتر سر رشته اش از دستم در برود. کمتر مرا در خود گم کند. 

***

این نگاه فاجعه بار من از کجا می آید؟

دقیقا از اینجا که کار پروژه دانشگاهی ام کمی دارد سخت میشود. فقط کمی. نه اینکه متوقف شود. نه اینکه نشود کاری برایش کرد. فقط کمی سخت شده است و روح سختی ندیده و رنج نکشیده من این را یک فاجعه می داند. یک بن بست. یک گلوله سر در گم. و درست در این موقع به جای تلاش و همت بیشتر، متوقف میشود، همه چیز را میگذارد کنار، زانوی غم بغل میگیرد و خودش را در موقعیت های غم انگیز متنوع تصور میکند.

میبیند که استاد پروژه اش را جلوی همه مسخره میکند، لبخندهای کریه میزند و بلند بلند میگوید که این پروژه فقط به درد سطل آشغال میخورد. خودش را میبیند که صاحب کارخانه با مامور و حکم جلب آمده اند در خانه. خودش را میبیند که توی دادگاه نمیتواند از خودش دفاع کند و بگوید این یک پروژه دانشجویی بود فقط. بنا نبود اینقدر جدی شود. قرار نبود که کارخانه ورشکست شود. بعد خودش را توی سلول، راهرو، حیاط و سایر سوراخ سنبه های زندان تصور میکند. 

حتی میتواند خودش را با رگ بریده تو حمام، خوابیده توی تخت با معده ای پر از های جورواجور، با سرنگی در دست یا پای منقل هم تصور کند. به همین خاطر است که میگوید به بن بست رسیده. برای همین انگیزه اش را از دست داده. چون همه چیز را سخت میبیند، فاجعه تصور میکند و در سونامی اتفاقات نیافتاده غرق می شود.

محض رضای خدا و آسایش خودت هم که شده  زندگی را کمی آسان تر بگیر بچه جان. قرار نیست بهترین باشی. 

پ.ن:  من خیلی اوقات نمیتوانم عنوانی بنویسم برای نوشته ها. آیا این خود یک بن بست است؟

 


هفته ی پیش بود که آمد مطبم. قبلش یک بچه را معاینه کرده بودم که باید برایش حلزون میکاشتم. وقت عملش را هم تعیین کردم. با مادرش که رفتند بیرون او سراسیمه وارد اتاق شد، با عجله سلام داد و صاف رفت نشست روی صندلی. گفت دکتر من انتخابم را کرده ام، فقط باید عجله کنیم، تا پشیمان نشده ام، تا کاری دست خودم نداده ام باید انجامش دهیم. فکر کردم مطب را اشتباه آمده. خواستم بگویم اینجا کجاست که دستش را گذاشت روی گوشهایش و داد زد: دکتر گوش هام، گوش هام درد میکنند، خسته شدن، خسته ام کردن، سی ساله همش شنیدن، همش گوش دادن، دیگه نمیتونن، دیگه نمیخوامشون. دکتر نمیشه یه کاری کرد گوشها یه موقع هایی هیچی نشنون. من میتونم چشمامو ببندم و دیگه هیچ چیز نبینم، میتونم دماغم رو بگیرم، با دهن نفس بکشم تا هیچ بویی اذیتم نکنه. اما صدا ها. جلو صدا ها رو هیچ جوره نمیتونم بگیرم، انگشتامو تا جایی که میشه فرو میکنم تو گوشهام، دردم میگیره اما مهم نیست، ولی حتی اون موقع هم باز میشنوم. صدای نبضی که توی گوشم میزنه. دلم میخواد قطعش کنم. دلم میخواد هیچ صدایی نشنوم. دارم دیوونه میشم.من از خودم میترسم دکتر. دارم عقلمو از دست میدم و این تقصیر گوش هامه. من انتخابمو کردم دکتر. بین عقلمو و گوشهام، ترجیح میدم گوشهامو از دست بدم. دنیا توی سکوت محض چیز جالبی خواهد بود مگه نه. گمونم حتی بهتر از الآن. نمیشه مثل کلیه، گوشها رو هم اهدا کرد. مثلا به یکی از همین آدمایی که بیرونن. یکی از اینایی که نمیدونن سکوتی که اون ها هر موقع که بخوان میتونن بهش پناه ببرن چقدر از ما دوره.

دکتر شما این کار رو برای من میکنید؟ حاضرید گوشهامو خاموش کنید؟ ها؟

به من نگاه میکرد و من هیچ جوابی نداشتم بدهم. آنقدر نداشتم که بلند شد، معذرت خواست و رفت.

چند شب پیش بیمارستان بودم که آورده بودنش اورژانس. علائم خودزنی داشت و دیگر هم نمیتوانست بشنود.

فردا بناست منتقلش کنند به یک مرکز روان درمانی. تشخیص: ابتلا به میسوفونیا یا صدا بیزاری

ولی اون الآن دیگه از صدا بیزار نیست. نمیتونه که باشه.

 

 


1- سالن پر بود از میزهای گرد کیپ هم. دور هر میز چهار صندلی. روی هر میز یک بازی و روی یکی از صندلی ها هم یک نفر که بازی را به ماهایی که بازدیدکننده بودیم یاد میداد و بعد هم با هم مینشستیم به بازی کردن. من و سارا هم هی میز به میز طول نمایشگاه را طی کردیم و محض خستگی در کردن هم که شده گفتیم بشینیم پشت یکی و کمی بازی کنیم. پسر و دختر هم سن و سال خودمان بودند. پسر داشت بازی را برایمان توضیح میداد و دختر هم بنا بود موقع بازی بهمان اضافه شود تا هیجان بازی را بالا
فکر کردن به "ه" یک نباید است. نبایدی که من مدام انجامش میدهم و مدام هم به این نتیجه میرسم که او چقدر خوب من را فهمیده بود. و چه اندازه متین و موقر بود در رفتارش. چقدر دیگران در قیاس با او به نظرم کم می آیند. که اگر من آن پاییز سال 99، حال روحی بهتری داشتم و انسان واقع بین تری بودم حالا زندگیم چقدر فرق کرده بود. چقدر فرق کرده بود؟ مگر زندگی آنهایی که مسیر نرفته ی مرا انتخاب کرده اند و در آن قدم گذاشته اند چه اندازه فرق کرده؟ و مگر من او را چه اندازه شناخته
مریضم و یک هفته‌ است که خیلی کمتر از حد معمول کار میکنم و خیلی بیشتر از حد معمول میخوابم. همه جای بدنم درد میکنه. ترسناکتر از همه درد پهلومه. از چند ماه پیش که اون درد کشنده تو پهلوم پیچید، بدنم رو به رعشه درآورد و بعد دست و پام رو سِر کرد، دچار فوبیای درد پهلو شدم. با اندک احساس ناراحتی‌ای دست و پام شل میشه، میشینم، تو خودم جمع میشم و منتظر شدیدتر شدنش میمونم. حالا‌ هم مریضم. اما ای کاش خوب نشم. ای کاش این درد فردا بیشتر از امروز باشه و پس فردا هم بیشتر
پنج سال پیش چند ساعت قبل از این لحظه، با اولین آجر ‌ها شروع کردم به چیدن این‌ دیوآل. حالا برای خودش شده‌ است یک خانه که شاید به قول عسل دیوارهاش سپید است. روزها و شب‌ها من تکیه داده‌ام به این دیوار‌ها و توی کنج خلوتم آرام گرفته‌ام، گریه کرده‌ام، داد زده‌ام، خندیده‌ام و آواز خوانده‌ام، دوست‌های تازه پیدا کرده‌ام که شبیه هیچ کدام از دوستی‌های خارج از اینجا نبوده‌اند، هر وقت نطقم کور شده گذاشته‌ام صداهایی که دوستشان داشتم میان دیوارهاش پژواک کنند و هر موقع
هر قدر فکر میکنم نمی فهمم چطور شد که من گرفتار همچین هچلی شدم؟ از کجا رفتم؟ خدا میخواد چی رو بهم ثابت کنه؟ که من چیز دیگه ای هستم؟ دارم سخت میگیرم؟ باید با آدم ها چی کار کنم من؟ همه در چنین موقعیتهایی اینقدر مضطرب و آشفته میشن؟ نه احتمالا. این اتفاق انقدر ساده و پیش پا افتاده است برای همه که اصلا بهش فکر نمی کنن. شاید فقط منم که هر چیزی رو مستعد فاجعه میدونم.
روز خوبی برای زندگی‌ست. اما جایی خارج از اینجا. یک جزیره با مختصاتی کمی تغییر یافته. کز کرده‌ام کنج اتاق و تلاش میکنم چیزی نشنوم. اصلا علاقه‌ام به موسیقی، آن هم سبکهای پر سر و صدا ترش از همین تلاش برای نشنیدن است. صدایی یا فریادی چنان بلند که صداهای هرز و بیهوده اطراف را خفه می‌کند و من با عشق گوش میسپارم به این فریادها. و حسد بردن به کسی که می‌تواند این چنین فریاد بزند. روز خوبی برای زندگی کردن است.
نه طلاق میگیرن، نه جدایی غیر رسمیشون رو میپذیرن و نه عین آدم با هم زندگی میکنن. تنها کاری که خیلی خوب دارن انجامش میدن دیوانه کردن خودشون و اطرافیانشونه. یه چاقو که تا آخر عمر، خودش و زخمش جزئی از تنته.
تو عالم نشئگی داشت با خودش حساب کتاب می کرد. دید داره کم کم میشه دو سال که گرفتار شده. شوکه شد. پشتش لرزید. یهو انگار به خودش اومد. باورش نمی شد. دو سالی که هر بار تو همین عوالم نشئگی تصمیم گرفته بود ترک کنه و آخرین بارش باشه ولی آخرین بارهاش حالا دو سال طول کشیده بود. به آینه ای که روی پاتختی گذاشته بود نگاه کرد. خودش رو نمیدید دیگه توش. اونی که اونجا بود خودش بود و نبود. به یاد قیصر زمزمه کرد: به دنبال نامی که او.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فلزیاب پاتریکس patrix kellyleon اسماچت| گلبوچت | بارباراچت| فرزین چت آموزش های همگانی delta hoghoghi واقعی باش تجهیزات دندانپزشکی آموزشگاه کامپیوتر حسابداری نقاشی توانا